پانيا سر خاك پدر بزرگ و مادر بزرگ مادري
امروز پس از چند ماه غيبت تصميم گرفتيم بريم بهشت زهرا و يه سري به بابا محسن و مامان عصي بزنيم و يه كم سبك بشيم.در طول هفته كه خيلي سرمون به كار مشغوله و آخر هفته هم كاراي عقب افتاده مثل خريد و... رو انجام ميديم و عملا وقتخالي كم داريم.ولي بالاخره بعد از چند ماه رفتيم بهشت زهرا و پانيا خانم واسه اولين بار قبر مامان بزرگ و بابا بزرگش ور ديد و باهاشون حرف زد و انگشت كوچيكش رو مي برد جلوي بيني و مي گفت " هيس ايسي خوابه" آخه من بهش گفتم ماماني و بابايي اينجا خوابن و عسلم هم مي گفت هيس و باهوشون عكس انداخت.
كلي با مادرم درد دل كردم كه مامان نيستي ببيني نوه قشنگت مثل خودت خوش تيپ و باكلاسه و دمپايي روفروشي از پاهاي قشنگ و كوچيكش جدا نميشه و مرتب و منظمه
به بابام هم گفتم كه نوه شيطون و بازيگوشي داره و مدام دوست داره بره تفريح.
واقعا جاي هر دو اونا خاليه.
البته پايا از طرف پدري خيلي خوش شانسه كه مامان پري و بابا جبي و عمه و عمو اينقدر دوستش دارن و براش همه كار انجام ميدن.
خدارو شكر كه دخترم تنها نيست و طعم داشتن پدربزرگ و مادر بزرگ رو ميچشه.