پانيا گلي،پانيا گلي،، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره
وبلاگ،وبلاگ،، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

پانيا سرشار مقدم PANIA

فوت بابايي محسن و ماماني عصي

1393/12/29 19:14
نویسنده : مامان پانيا
232 بازدید
اشتراک گذاری

bloem12.gifحتما ادامه متن را رويت كنيد تا شايد درك كنيد فوت ناگهاني پدر و مادر ان هم به فاصله 1 روز يعني چي

 

 

bloem14.gif

 

 

 

bloem5.gif

فوت بابايي محسن:  24 اسفند 93

 ما همگي خونه بابا جبي بوديم و بابا سركارش.هر چي به موبايل بابا زنگ ميزدم ميديدم از موبايلش با من تماس ميگيره نه تلفن اداره.ازش ميپرسيدم همش مي گفت توي محوطه شركتم و چند بار هم گفت دنبال كار صاحب امتياز نمايندگي ها هستم.خيلي ناراحت شدم ميدونستم يه چيزي رو پنهون ميكنه ولي چي؟ بالاخره عصر كه اومد ازش سوال كردم و پس از كلي از اين ور و اون ور حرف زدن گفت بابا محسن دوباره حالش بد شده برديمش با عموت بيمارستان.منم اصلا تعجب نكردم چون 2 هفته پيش هم بيمارستان بود.اخر شب بود ديدم خيلي ناراحته ازش پرسيدم گفت دكترها گفتن حال بابات خوب نيست خدا كنه نجات پيدا نكنه.منم بيخبر از همه جا گفتم نه بابا خيلي بزرگش كردن بابام خوب ميشه.ولي نگو بابا محسن صبح فوت كرده ولي كسي به من حرفي نميزنه.منم بي خبر از همه جا از بابا پيمان خواستم فردا صبح بريم واسه مامان عصي تخت و تشك سفارش بديم و ببريم خونه.25 اسفند 93: همين كه صبح از خواب بيدار شدم ديدم حال بابا خوب نيست و مرتب مياره بالا.رفتم تو اطاق ببينم چي شده كه تا منو ديد گرفت تو بغلش و گفت از ديشب دارم دق ميكنم كه بهت بگم يا نه ولي دلم طاقت نياورد.بابات ديروز فوت كرد.وقتي اينو شنيدم شكه شدم و زدم زير گريه.تازه معني رفتارهاي ديروز مامان پري اينا و بابا رو فهميدم.من از ديروز بي پدر شدم و خودم خبر نداشتم.قدر پدرت رو بدون خيلي برات زحمت ميكشه همه چيز رو اول براي تو ميخواد بعد براي خودش.پدر پشتيبان و تكيه گاه دخترشه.هر چي دختر بزرگتر ميشه وجود پدر رو بيشتر حس ميكنه حالا خودت بزرگ ميشي و ميبيني كه چه قدرتي داري.بعدش هم گفتن حاضر شم بريم مراسم خاكسپاري.مي بيني كوچولوي قشنگم داشتم از بودن تو لذت ميبردم كه اين مصيبت پيش اومد.خودمو جمع و جور كردم و رفتم بهشت زهرا.با اينكه ميدونستم بالاخره همه رفتني هستن ولي فكر نمي كردم بابام اينطوري از دنيا بره.خيلي غصه خوردم.البته همه ميگفتن كه خوب از دنيا رفته ولي براي من باورش سخت بود.ظهر كه از مراسم خاكسپاري اومديم ما اومديم خونه بابا جبي تا خستگي در كنيم و عصر براي شام غريبان برگرديم خونه بابا محسن.عصر قبل از رفتن يه سر رفتيم واسه مامان عصي تخت و بقيه تجهيزات كه پرستار لازم داشت رو سفارش داديم و قرار شد يه ساعت ديگه ببرن خونه ماماني.

فوت ماماني عصمت:  25 اسفند 93

تو راه رفتن خونه بابايي ساعت 8 شب توي ترافيك بوديم كه پرستار به بابا پيمان زنگ زد و گفت تجهيزات رسيده ولي متاسفانه مادرخانمتون هم فوت شدن. يه دفعه ديدم بابا پيمان عصبي شد و گفت خسته توي ترافيك اصلا نميرم خونه بابات برگرديم خونه خودمون.منم مات و مبهوت نگاش كردم كه چي شده يه دفعه تصميمش عوض شد .5 دقيقه بعدش ديدم يه دفعه زد زير گريه و گفت و دارم خفه ميشم مري جونم مامانت هم راحت شد.ديگه نمي دونستم چيكار كنم خيلي عادي گفتم خوب راست ميگي راحت شد.بدون اينكه يه قطره اشك بريزم راهي خونه مامان عصي شديم.وقتي رسيدم ديدم مادر غريبم بدون اينكه بچه هاش يا يه فاميل پيشش باشه نفس اخر رو كشيده و مرجان وقتي رسيده كه ديگه تنش يخ شده بود.هيچ وقت اين صحنه از يادم نميره.مامانم ديگه نفس نميكشه.

مادر دلخسته من منتها كشيد                           با تن رنجور زحمتها كشيد.

كاسه صبر دلش لبريز شد                                      آن بهار عمر او پاييز شد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)