پانيا گلي،پانيا گلي،، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
وبلاگ،وبلاگ،، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

پانيا سرشار مقدم PANIA

تولد 2 سالگي پانيا گلي

1395/12/8 10:25
نویسنده : مامان پانيا
919 بازدید
اشتراک گذاری

  

 تقويم سال 96 پانيا با دوستاش كه مامانش براي طراحي كرده

بقيه شاهكاراي مامان در ادامه مطلب

                 

 

      

 

 

 

امروز دختر گل مامان 2 سالش تموم ميشه.2 سال گذشت و ما هر روز بيشتر از قبل به دختر كوچولومون وابسته تر مي شيم و بيشتر قدر اين نعمت الهي مي دونيم و بهتر درك مي كنيم پدر و مادر ما براي بزرگ شدنمون چقدر زحمت كشيدن و از خيلي چيزا به خاطر ما گذشتن تا ما آرامش و آسايش داشته باشيم.

حالا مي فهمم مادرم وقتي منو مي برد تا برام لباس و يا هر وسيله مورد نيازم رو بخره چه لذتي بهش دست ميداده و وقتي بقيه ميگفتن چرا اينقدر براش خريد مي كني چه حس خوبي داشته.من با تمام خستگي وقتي قرار باشه براي دختر نازم كاري انجام بدم اصلا احساس خستگي ندارم و با دل و جون و از ته دل و به نحو احسنت اون كار رو با عشق خاصي انجام ميدم.از 2 ماه قبل براي جشن تولد دختر گلم برنامه ريزي كردم .فقط 3 هفته دنبال تم تولدش بودم و وقتي ديدم برخي از آيتمها رو نداره خودم دست به كار شدم و با علاقه فراوان شروع به درست كردن تم كردم و از اين كار بسيار لذت مي برم.

بلبه دختر قشنگ 2 سال گذشت و توي اين مدت شما با حرفهاي و كاراي قشنگي كه ميكردي خستگي و فشار زندگي من و بابا رو از تنمون خارج ميكردي.

وروجك مامان هم شيطوني ميكنه و هم با اون زبون چرب و نرمش دل مارو بدست مياره به طوريكه وقتي به خاطر كار اشتباهي كه كردي به شدت از دستت عصباني ميشيم با اون لحن شيرينت طوري صحبت ميكني كه من و بابا رو به خنده واميداري و موضوع حل ميشه مثلا همين چند شب پيش ساعت 2 نيمه شب بابا خوابش ميومد و شما داشتي كارتون ميشا جونت رو تماشا ميكردي يه دفعه بابا از خواب بيدار شد و با لحن تند گفت " بخواب ديگه بچه مگه تو خواب نداري" شما هم با زبون دراز و حاضر جوابت برگشتي گفتي " نميخوام بخوابم خوابم نمياد تو بخواب" اونجا بود كه من و بابا يه دفعه زديدم زير خنده.

يا شب گذشته رفته بوديم رستوران و اونجا طبق معمول شما دوغ و نوشابه و كباب و سالاد و سوپ رو تست كردي و تا اومدم به خودم بيام يه دفعه دستت خورد و كل اب و نوشابه ريخت روي من و منم عصبي شدم و گفتم بچه بشين ديگه مثل هميشه شام رو زهر كردي شما هم چيزي نگفتي و ساكت نشستي و بعد از 1 دقيقه رو به من كردي و گفتي مامان منو دوست داري اونجا بود كه يه دفعه گرفتم تو بغلم و حسابي بوسيدم.

امسال چون تولدت تو ايام فاطميه بود تصميم گرفتيم با چند روز تاخيز 19ام تولدت رو برگزار كنيم و وقتي كارت دعوت رو براي چند نفر فرستاده بودم بابا زنگ زدو گفت مامان پري قراره 19 ام يه اسكن هسته اي داشته باشه و نبايد تا 24 ساعت با كودك در ارتباط باشه و ما هم چون ديديم اگه جشن بگيريم مامان پري جون نمي تونه توي جشن شركت داشته باشه پس جشن رو كنسل كرديم.

درسته با كلي ذوق و اشتياق همه تم و كاراي تولدت رو آمده كرده بودم.ولي خوب نميشد بدون مامان پري كه اون همه براي من و شما زحمت كشيده جشن رو برگزار كنيم.هفته بعدش هم آخر اسفند بود و همه كار داشتند پس كلا جشن تولدت رو لغو كريم. ان شااله سال ديگه جشن مفصلي ميگيريم و امسال رو هم تلافي مي كنيم.

اينم يه عكس از وسايلي كه مامان برات اماده كرده بود

البته يادم رفت بگم با اين تفاصير عمه روز تولدت يه كيك قشنگ خريد و دورهمي تو خونه بابا جبي يه جشن تولد خصوصي گرفيتم و من و بابا هم برديمت اتليه هم براي جشن تولدت و هم براي سال نوچند تا عكس قشنگ گرفتي كه بعضي از اونا رو گذاشتم تو وب لاگ.

 

پسندها (2)

نظرات (0)