پانيا و دلتنگي براي مادر بزرگش
حدود 60 روز از فوت مامان پري ميگذره و پانيا چند روزه كه بهانه ديدن ماماني قشنگش رو ميگيره
نميدونم چرا بيشتر موقع اذان مغرب با ديدن يه مسجد ميگه " مامان بريم داخل الله اكبر و به مامان پري سلام بديم اخه خيلي دلم براش تنگ شده " پانيا به مسجد ميگه الله اكبر
يا ميگه مامان چرا عمه گريه ميكنه منم ميگم خوب دلش واسه مامانش تنگ شده و گريه ميكنه مثل شما كه وقتي من ميرم سر كار پشت سرم گريه ميكني
بعد در جواب ميگه خوب كاري نداره من سوار اسكوتر ميشم و ميرم دنبال ماماني و ميارمش تا عمه ديگه گريه نكنه
يا وقتي از خونه مامان اينا به خونه ما زنگ ميزنن منشي تلفن اعلام مينكه call fram maman pari
پانيا هم هر دفعه با خوشخالي ميگه آخ جون مامان پري زنگ زده گوشي رو بده باهاش حرف بزنم اخه دلم براش تنگ شده
مامان يادته همش مامان پري بهم ميگفت " واي ننه قربونت برم عسل من، خوشگل من،" و ما هم با شنيدن اين حرفها بغض ميكنيم و اشكهامون رو پنهان ميكنيم.
بله تو اين روزا دخترم خيلي بي تابي مادربزرگش رو ميكنه و ما هم فقط با يه حرف يا كار ديگه ذهنش رو به جاي ديگري سوق مي دهيم تا كمتر اذيت بشه.
روحت شاد مامان پري