روز قبل از تولد و دزد خانه
امروز 7 اسفند سال 93 و من از صبح دلشوره فردا براي رفتن به بيمارستان رو داشتم آخه از اطاق عمل ميترسيدم.عصر رفتم بيمارستان از مامان عصي خدافظي كنم و بابا محسن كه خدا رو شكر بهتر شده اونم ببينم و بيام خونه واسه فردا آماده شم و استراحت كنم.ساعت 10 شب بود غذا از بيرون گرفتيم و با عمه پريسا كه با ما بود برگشتيم خونه برق اطاق روشن بود همه وسايل كمد وسط اطاق... امروز 7 اسفند سال 93 و من از صبح دلشوره فردا براي رفتن به بيمارستان رو داشتم آخه از اطاق عمل ميترسيدم.عصر رفتم بيمارستان از مامان عصي خدافظي كنم و بابا محسن كه خدا رو شكر بهتر شده اونم ببينم و بيام خونه واسه فردا آماده شم و استراحت كنم.ساعت 10 شب بود غذا از بيرون گرفتيم و با عمه پ...